قسمت سومFCH4

اما مرضیه

مرضیه:خدا من میترسم ....ای کاش سوار ماشینش میشدم....نه کار درستی کردم..آره کار خوبی کردم...وای هیچی نمیبینم

هیون بر میگرده

هیون:حالا میبینی(عینک براش خریده!!!!!)

مرضیه:آ...من واقعا ممنونم ببخشید که مزاحم شدم.بابای

هیون:میخوای برسونمت؟

مرضیه:نه نه من دیگه بیشتر از این مزاحمتون نمیشم

هیون:نگفتی کجایی هستی؟

مرضیه:خدافظ

هیون:فکر کنم اینا رو جا گذاشتی.(کتاب) مرضیه:ممنون

هیون:میدونی خونتون کجاست؟

مرضیه(با ناله):راستش نه هیون:یعنی آدرس خونتون رو نمیدونی؟

مرضیه:خب یه چیزایی میدونم

هیون:خب بگو مرضیه:چرا باید به شما بگم؟

هیون:خب،خوب نیست یه دختر این وقت شب تنهایی جایی بره

مرضیه:منظور؟ هیون:هیچی،فقط اگه خواستی میرسونمت

مرضیه:به نظر شما اینکه یه دختر تنهایی بره بیرون خوب نیست ولی اگه سوار ماشین یه پسر بشه خوبه؟من از همه کارایی که کردین ممنونم ولی باید برم،بابای

هیون:باشه ولی اگه گم شدی تقصیر خودته مرضیه:ممنون خدانگه دار.(توی فکرش):پسره سمج فکر کرده کیه؟ااااا زنگ میزنم به بچه ها بر میگردم

اون چهارتا

نسترن:مرضیست.....الو ..سلام..چی...باشه الان میایم..بابای.

بچه ها بریم سراغ مرضیه،گم شده

(مرضیه را بر میگردانند)

فـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــردا صبح

فاطمه:اٰه زهرا2 پاشو دیگه من هنوز امضا نگرفتم

زهرا2:باشه بابا یه کم صبر کن تا آماده بشم

زهرا1:میخواید برید امضا بگیرید؟

فاطمه:آره میای؟

زهرا1:نه بایدهویج بگیرم

زهرا2:براچی؟ زهرا1:همسترم باید گشنه بمونه؟خب خدافظ

فاطمه به زهرا2:تو هنوز آماده نشدی؟ زهرا2:چرا چرا بریم

زهرا1موقع برگشت به خونه بایه کیسه هویج وهمستر

جونگ مین:اِ بوی هویج میاد!شما هویج خریدید؟

زهرا1:آ بله شما قدرت بویایی قوی ای دارید.

جونگ:نه فقط تو تشخیص بوی هویج این طوره

زهرا1:پس بفرمایید!(هویج)

چونگ:اِ ممنونم.شما اینجا زندگی میکنید؟

زهرا1:بله چطور؟ جونگ: خوشبختم منم اینجا زندگی میکنم

زهرا1:واقعا؟ جونگ:بله پس همسایه ایم ببخشید من کار دارم بعدا میبینمت

و رفـــــت

زهرا1:(توی ذهنش):هیش چقدر آدم مزخرفی بودچه زود خودشو پسر خاله کرد انقدر بدم میاد از این آدما

درخـــــــــــــــانه

نسترن:زهرا1 کجا رفته؟ مرضیه:رفته هویج بخره الان میاد

زهرا1:سلام،هویج میخواد؟ مرضیه:نه من از هویج متنفرم

زهرا1:واسه همینه انقدر چشمات ضعیفه دیگه

مرضیه:نه خیرم(یادش به دیشب می افته)

نسترن:راستی امروز دیدم عینکتا عوض کردی؟

مرضیه:نه من عینک فروشی نرفتم؟ زهرا1:پس این چیه؟

مرضیه:چی؟ نسترن:خنگ عینکا میگه دیگه

مرضیه(جلوی آینه):وای این همونه که او برام خریده

زهرا1:کــــــــــــــــــــــــــــــی؟

مرضیه:اِخب خودم دیگه

فاطمه:اَههههههه هیچ کس نبود ماهم برگشتیم

مرضیه:آخییییش دلم حال اومد

زهرا1:بچه ها این گروه خوانندهه همسایه یه نزدیکمونن؟

فاطه:آره واسه چی؟

زهرا1:وای مطمئنی؟(پیش خودش:نکنه اون..)جـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــیغ

مرضیه:چه مرگته؟ زهرا1:هان هیچی نسترن:ببین منو راستشا بگو

مرضیه:ببین ما دوستاتیم بگو زهرا1:فقط به مرضیه میگم

نسترن:کثافت چرا به من نمیگی؟ زهرا1:برو بابا مرضیه بیا تا بهت بگم

(وماجرا را میگوید)

مرضیه:جیـــــــــــــــــــــــــغ.واقعا تو به یه فرد محبوب هویج دادی؟این عالیه خوشبخت بشی

زهرا1:اوی منحرف چی میگی فقط یه هویج بود

مرضیه:راستش منم دیروز(ومیگوید)

زهرا:حالا پسره کی بود؟ مرضیه:نمیدونم ولی خیلی پرو وسمج بود

زهرا1:همچنین،حالا قیافه یارو رو یادته؟

مرضیه:آره زهرا1:خوشگل بود؟

مرضیه:منحرف(ومیرود پیش نسترن)

زهرا1:بهش هیچی نگو

مرضیه:باشه.نســـــــــــــــترن زهرا...

زهرا1:مرضیه مرضیه:شوخی کردم بابا

فاطمه با یک سینی چایی

فاطمه:بچه ها میاید بریم بیرون بگردیم؟

نسترن:آره آره پس بدوئید

بیرون در پارک

فاطمه:زهرا2بیا بریم اونجا زهرا:بریم نسترن:صبر کنید منم میام

زهرا1:اِاون پسره که بهش هویج دادم مرضیه منو قایم کن!

مرضیه:براچی؟ زهرا1:میفهمی من به یه فرد مشهور هویج دادم وای

مرضیه:اِ همسترت داره فرار میکنه برو بگیرش زهرا1: مرضیه بیا با هم بریم

مرضیه:باشه بابا

زهرا1:میگم تو یکم جلوتربرو همسترمو بگیر

مرضیه:نترس فوقش مارو میبینه دوتا هویج دیگه ازت میگیره

(مرضیه درحال گرفتن موش دوباره میخوره به هیون)

مرضیه:آببخشید من داشتم دنبال.....

هیون:اشکال نداره فقط من شما رو جایی ندیدم؟

مرضیه:هان؟اِ...خب نمیدونم

هیون:آهان...تو همونی که دیشب مزاحمم شده بودی

مرضیه:چب مزاحم من که مزاحم نشده بودم فقط......

هیون:پس منو میشناسی چرا وانمود کردی که منو نمیشناسی؟

مرضیه:ببخشید من دنبال همستر دوستم هستم خدافظ

هیون:بابای

زهرا1:مرضیه مرضیه:بله؟ هیون:پس اسمت مرضیست آره؟

مرضیه:(برو بابا پسرا خنگ)آره اسمم مرضیست به شما ربطی داره؟

هیون:نه هیچی بابای

مرضیه:(امیدوارم دیگه برنگردی)خدافظ

زهرا1:بیا دیگه مرضیه:باشه بابا

زهرا1:موشو گرفتم اگه بدونی چی شد مرضیه:خب تعریف کن

زهرا1:توخونه برات میگم

در خانه

مرضیه:زهرا1سریع برام تعریف کن زهرا1:باشه بیا

در اتاق

زهرا1:داشتم دنبال همسترم میگشتم که یه دفعه اون پسره اومد گفت دنبال این میگردی گفتم آره بعد گفت همسترت خوشگله خیلی هم خوش سلیقست گفتم چرا؟ گفت چون هویج منو خورد بیا بگیرش تا خود منو نخورده

مرضیه:اون پسره دوست اون یکی پسرست پس بنابراین اونم....

زهرا1:هردوشون تو یه گروهن

مرضیه:پس برا همین گفت تو مال اینجا نیستی چون تو کره همه این گروهو میشناسن

شب همان روز

زنگ تلفن خورد

نسترن:بله....سلام....ممنون...خب...چی؟..کجا...اما...من که نمیتونم با حجاب برم اونجا..باشه

زهرا2:کی بود؟ نسترن:برا مهمونی دعوت شدیم

مرضیه:اخ جون مهمونی زهرا1بیا بریم لباس انتخاب کنیم

نسترن:اما ما نمیریم زهرا1:چی؟چرا؟

نسترن:چون پوشش ما مناسب اونجا نیست

مرضیه:برو بابا گفتم حالا میخواد چی بگه

زهرا1: بیخیال مرضیه بیا بریم لباس بخریم